جانم فدای رهبر

جانم فدای رهبر
 

دیداری با مادر شهید اسماعیل ضمیرایی و گزیده ایی از سخنانش...

 
در میان چین و چروک  های صورتت ،لبخندی را میابم که به سختی درکش میکنیم ، نام اسماعیل را نه با حسرت و اندوه ،که از روی افتخار می آوری ، با افتخار از روزهایی سخن میگویی که فقر وسختی ،امان خانواده را بریده بود .چرایش را که میپرسم ،نام امام و انقلابی را می آوری که تمام هستی توست ،پشت پلکهایت دنیای حرف وخاطره است و تو اسماعیل مهربان را درحجب و حیایش ،در چشمان پاکش و در ایمانش خلاصه میکنی ، عاشق امام  و انقلاب بود وتو هم با قامت خمیده ات با اطمینان میگویی که رزمنده ای ...مدتی باورهایش را گم کرده بود ، دوستان جدیدش راهش را به بیراهه  کشا ندند ، مدتها به اعتقاداتی که نمی دانست چگونه  فراموش شده اند ، درگیر بود ، میگفت : نان نداشته باشیم  بخوریم وبجنگیم که چه ؟میپرسید :ایمان را چگونه بخوریم تا شکممان سیر شود؟مادر دستانش را مثال همان روزهایی  که برای پیروزی امام و انقلاب دعا می کرد، بالا برد، روز و شب دعا می کرد، می دانست بی جواب نمی ماند ، با دعای مادر بود که اسماعیل سررشته ی باورهایش را پیدا کرد واز میان تمام آشفتگی ، به نوری رسید که راه قلب و اندیشه اش بود ، راهی که  میانبری بود ،به آسمان ...میجنگید ، پدر و برادرهایش را در جنگ همراهی می کرد، توهم ، کم نگذ اشتی  از رفتن به جنوب و دوختن لباس برای کسانی که با اسماعیل هیچ فرقی نداشتند .دو سال کوچه ها را به سمت حوزه می رفت ،و همزمان امدادگری آموخت تا مدد جان شود.معلم شد تا مدد روح شود.شهادت آرزویش بود ، تو میگفتی کاش بمانی و به انقلاب  خدمت کنی اما او زمینی نبود  و این روزها و این نامردمان را می دید همسرباردارش  رابه توسپرد و نام یادگارش راخود،زینب گذاشت ،ازمادرسختی کشیده، و پدرکارگرش خداحافظی کرد و توچقدر روزهارا شمردی تا بیست روزی که اسماعیل گفته بود،بگذرد واوبیاید... برای اولین بار راهی مشهد شدی،آرزوی دیدن حرم امام رضا(علیه السلام)راداشتی واسماعیل گفته بودکه توراروزی به آنجاخواهد برد،حالاتو پس از بیست روز میروی تاپیکرشهیدت راازآقایی بگیری که سالهامنتظر دیدن بارگاهش بودی ،اسماعیل راباافتخارقربانی انقلاب کردی که تجلی تمام ارزشها و باورهای توست.

اذان میگفت ،گفتیم اسماعیل الآن که وقت اذان نیست ،امااوتاسحرچندباراذان گفت ،میدانست  این شب ،آخرین شبی ست که پا روی خاکی می گذارد که با خون دوستانش معطر شده،دوستان شهیدش را با آمبولانس می برد که خودش هم پرواز کرد.

قید تمام دل بستگی هایش را حتی فرزندی که هنوز ندیده بود را زد ...

دستهای خسته وپرچروکش به آسمان می رود،بیست سال است اسماعیل را ندیده اما هنوز برای انقلابی که زندگی اش را فدای آن کرده دعا کرده ،

 چشمان نگرانش می لرزند از آدمکهایی که با نقاب ،انقلاب را برای خود می دانند،می فهمم ،دوست دارد فریاد بکشد،انقلاب از خون اسماعیل هایی جان می گرفت که جانشان را عاشقانه کف دستانشان گذاشته بودند.می گوید اسماعیل ودوستانش برای حفظ ودفاع از نامو سشان رفتندتا چادر از سر خواهرها ومادر هاشان نکشند،ومادر باور نمی کنند که امروز اینگونه بر خون شهیدان قدم می گذاریم..
 
حتماٌ با خود می گویید :چه خوب است که اسماعیل نیست واین آدمکها را نمی بیند.....
 

 روحش شاد و راهش پر رهرو

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 29 شهريور 1392برچسب:, ] [ 1:32 ] [ جواد ] [ ]
درباره سايت

جان خود در ره "اولاد علی" می بازیم همچو"مالک"به"عدوان علی"می تازیم ای که گویی که خلایق ز"ولی"خسته شدند کوری چشم تو بر "سید علی" می نازیم
نويسندگان
آخرين مطالب
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 27430
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

وصیت شهدا